رمان عاشق اسير

رمان عاشق اسير

.موهای مشكیشو فشن زده
نمی دونم چه اصراری به پوشیدن لباسای سفید داره
دندونای سفیدش بس كه رفته دندون پزشكی به سرامیك كف اشپزخونشون گفته زكی...
مفت خوره خونه باباشه... اگه باباش نبود تا حالا از بی عرضگی خودش... جون به عزرائیل داده بود....
مثلا مدیر داخلیه شركت باباشه
كاش بابام به جای اینكه سنگ اینو انقدر به سینه می زد... سنگ منو به سینه می زد حالا به سینه نمی زد به سرش می زد... فكر كنم به سرشم زده كه داره دستی دستی بد بختم می كنه
همه چی از این عید نحس شروع شد ............ای كاش قلم پام می شكستو نمی یومدم ایران ..
منو پدرم ای یه 10 سالی میشه كه برای كار و زندگی از ایران رفتیم ... مادرمم هم وقتی من 8 ساله بودم تو سانحه رانندگی جونشو از دست داد و برای همیشه تركمون كرد .. حالا فقط من موندمو پدرم
پدرم یكی از كارخونه داری مطرح و به نام بود.... و به قول معرف كارو بارش سكه است
و از اونجایی كه من تنها فرزند پدرم هستم بی برو برگردد وارث تمام ثروتش می شم و همین امر باعث می شه خیلیا سعی كنن به منو پدرم نزدیك بشن
اوه خواستگارا رو كه نگید.... كه وقتی یادم میاد هر تازه به دوران رسیده ای برای خواستگاری از من پا پیش می زاره تمام تنم مور مور میشه

دقیقا داستان بد بختی من از اونجایی شروع میشه كه عمو جوووون قادر از ما می خواد برای عید بیایم ایران
پدرمم كه حسابی سرش شلوغ بود از همون اول در خواست عمومو رد می كنه
ولی این عموی ما مگه ول كن بود ....هی اصرار پشت اصرار كه برای عید باید بیاید كه دلم براتون تنگولیده و از این چرت و پرتا
.... عموم وضع مالی بدی نداره ولی نسبت به پدرم هیچه ....چندباری هم تو این 10 سال همراه زن و پسرش برای دیدن ما امده بودن..... ولی ما یه بارم تو این مدت برای دیدنشون نرفته بودیم .....
همون موقعه ها چندباری عموم و زن عمو منو عروسم خطاب كرده بودن ... اما من كه چندان تو باغ نبودم اصلا به حرفاشون اهمیت نمی دادم و حرفاشونو گذاشتم سر ارزوهای پدر و مادری كه هیچ وقت قرار نیست بهش برسن

از همون بدو ورود از نگاه های گاه و بی گاه بابك فهمیدم فكر نزدیك شدن به منو داره ...اوه ببخشید به منو نه ....به ثروت پدریم كه یه روزی قراره به من برسه ... بابك پسر عمومه .....همینی كه الان كنارمه و شخصا می خوام خودم با دستام خفش كنم

بعد از مرگ مادرم خیلی به پدرم وابسته شدم واقعا جای مادرمو برام پر كرده بود تا اونجایی كه می تونست برام هر كاری می كرد و نمی زاشت غم از دست دادن مادرمو حس كنم.
كم كم كه بزرگ شدم این وابستگی و علاقه دو طرفه پدرو فرزندی اوج گرفت و هیچ كدوممون راضی به ناراحت كردن دیگری نبودیم .
به طوری كه حتی قادر به یه نه گفتن ساده هم بهش نبودم ....و این بزرگترین بدبختیم بود ....چیزی كه باعث شده الان كنار كسی بشینم كه حتی كوچكترین حسی بهش ندارم
همین نه نگفتنه و سر تعظیم فرود اوردن دربرابر خواسته های دو برادره
***
اگه دقیق دقیق دقیق بخوام بگم ماجرا از
روز سیزده بدر ...از ویلای عمو قادر شروع شد
یه گوشه دنج برای خودم پیدا كرده بودم و از دیدن مناظر اطراف لذت می بردم كه صدای بابك منو بخودم اورد
بابك – می بینم خوب خلوت كردی
برگشتم و بهش نگاه كردم كه ادامه داد
بابك – جای خوبی برای خودت پیدا كردی منم گاهی میام اینجا
- اه پس باید ببخشی جاتو غصب كردم
بابك- این چه حرفیه دختر عمو همه جای اینجا متعلق به شماست
اوه چه چابلوس
-صد بار بهت گفتم انقدر نگو دختر عمو بدم میاد... من اسم دارم ...حالا كاری داشتی كه امدی اینجا
بابك- اره راستش می خواستم بگم....
كه سكوت كرد و ادامه ندادم
با بی حوصلگی بهش نگاه كردم
-می خواستی بگی چی؟
همونطور كه رو صندلی نشسته بودم امدو رو به رو وایستاد ..... كمی خم شد و دسته های صندلی رو گرفت و سرشو اورد پایین به طوری كه رخ به رخ شدیم.
كمی خودم به عقب كشیدم
- چرا اینطوری می كنی چی می خواستی بگی؟..... بگو ... دیگه داری حوص......
قبل از به پایان رسوندن جمله ام لبای شو گذاشت روی لبام و اجازه هر حركتی رو ازم گرفت.

بدجوری غافلگیر شده بودم ... معنی اینكارشو اصلا نمی فهمیدم ... با دستام زدم وسط سینه اش و خواستم پسش بزنم
ولی اون سمج تر از این حرفا بود و به جای اینكه عقب بكشه با دستاش منو تو اغوشش كشید و محكم به خودش فشار داد ....دوباره خواست لبامو ببوسه كه

داد زدم
- بابك داری حالمو بهم می زنی..... گمشو عوضی ....

بابك- نازی من دوست دارم .. می خوام مال من باشی

- تو بی خود كردی كه می خوای من مال تو باشم ....تو به چه جراتی با من اینكارو می كنی ...

.فكر می كنی پدرم بفهمه برادر زاده عزیزش با دخترش چیكار كرده ..ساكت می شینه

بابك- نازی عشق تو خواب و خوراكو ازم گرفته... دیگه نمی تونم دوریت تحمل كنم

به درك ... برو بمیر-

بدون اینكه دیگه به حرفاش گوش كنم به طرف ساختمون راه افتادم

-پسره مزخرف

می خواستم زودتر خودمو به پدرم برسونم و بهش بگم برادرزاده عزیزش چقدر گستاخی كرده ...
صدای قدمای بابكو پشت سر خودم می شنیدم كه داشت دنبالم می یومد
وارد خونه كه شدم پدرمو عمو و زن عموم دیدم كه نشستن و با دیدن من هر سه تاشون شروع كردن به دست زدن ...زن عموم بلند شد و در حالی كه دست می زد به طرفم می امد و منو بغل كرد و گونمو بوسید

زن عمو- مبارك باشه عروس گلم .....

-عروس گلم؟

با تعجب به پدرم نگاه كردم كه داشت می خندید و هنوز دست می زد...حسابی گیج شده بودم
تو این گیرو بیر بابك هم وارد شد و پدرم از جیبش یه دسته اسكناس 5 تومنی در اورد و رو سر منو بابك ریخت

داشت اشكم در می یومد ...چه اتفاقی افتاده بود .. این چه بلایی بود كه داشت سر م می یومد

همه خوشحال بودن و دست می زدن .......به بابك نگاه كردم كه داشت با یه لبخند بهم نگاه می كرد ...

بابا من ... من- -

پدرم انگشت اشاره شو گذاشت رو لباش و گفت

بعدا درباش حرف می زنیم الان نه

اما-

پدرم- نازی گفتم بعد ا

به مرز سكته زدن رسیده بودم و اینو هیچ كس نمی خواست قبول كنه كه چقدر حالم بده

اخر شب پیش پدرم رفتم

- بابا من باید باهات حرف بزنم
پدرم - واجبه

-بله خواهش می كنم

پدرم- خیل خوب برو كتابخونه الان منم میام

با وجود پدرم احساس بی پناهی می كردم.... وارد كتابخونه شدم منتظر بودم كه پدرم بیاد

پدرم- چی شد نازی؟

-شما چتون شده بابا ... معنی اینكاراتون چیه؟

پدرم- كدوم كارام

-ازدواج منو بابك

پدرم- خوب این كجاش مشكلی داره
-نداره
پدرم- من كه اشكالی توش نمی بینم
بابا من بابكو دوست ندارم -
پدرم- عزیزم بابك پسر خوبیه می دونم كه خوشبختت می كنه
-ولی من اونو دوست ندارم
پدرم- بذار كمی بگذره خودت یه دل نه صد دل عاشقش می شی
بابا من خودمو می شناسم بابك كسی نیست كه من باهاش بتونم زندگی كنم-
پدرم- نازی داری حوصلمو سر می بری
توروخدا بابا ....من نمی تونم-

پدرم- چرا می تونی یعنی باید بتونی
-اخه چرا
پدرم- چرا نداره بابك پسر برادرمه كسی كه از گوشت و خون خودمه
-این چه ربطی داره بابا ....من می گم دوسش ندارم .......اونوقت شما از گوشت و خون حرف می زنید
پدرم- نازی دیگه حرفا زده شده شما یه مدت نامزد می كنید بعدش هم ازدواج ...قابل تغییر هم نیست
-نه .. نه ..امكان نداره خواهش می كنم بابا
پدرم با لحن عصبی كه كمتر ازش سراغ داشتم

پدرم- همینی كه گفتم تو با بابك ازدواج می كنی .....نكنه انتظار داری كه هر كی از راه رسید بدمت بهش و ثروت منو بكشه بالا و به ریشمم بخنده
-یعنی شما فقط به خاطر ثروتون اینكارو می كنی
پدرم- عزیزم من دوست دارم ولی دوست ندارم تمام زحمتایی كه برای كارخونه كشیدم وانقدر تلاش كردم بیفته دست یه غریبه
این پدرم بود كه این حرفا رو می زد و می خواست دختر كوچولوش به خاطر از بین نرفتن ثروتش بده به كسی كه هیچ علاقه ای بهش نداره
می دونستم حرف زدن با پدرم دیگه فایده ای نداره اون تصمیمشو گرفته بود.
با چشایی كه حلقه اشك توشون جمع شده بود به پدرم خیره شدم
پدرم- من هفته دیگه بر می گردم تو لازم نیست بیای ... اینجا پیش عمو اینا می مونی تا من برگردم و براتون مراسم بگیریم ....فهمیدی چی گفتم
هنوز بهش نگاه می كردم
با دستاش بازوهامو گرفت
پدرم- عزیزم می دونم خوشبختت می كنه همه كه از روز اول عاشق هم نبودن .....تو هم بهتره خودتو برای زندگی تو اینجا اماده كنی ....به چشام نگاه كرد
پدرم- باشه.. دلم می خواد نازیم مثل همیشه باشه ....یه دختر شاد و شیطون كه از دیدنش لذت می بردم

بعض كرده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم .... از نظر پدر و عموم پرونده منو بابك بسته شده بود و مهر تایید هم روش زده شده بود.
هنوز منتظر جواب من بود و من فقط با بستن چشام جوابشو دادم... و پدرم خوشحال از تصمیمم پیشونیمو بوسید
پدرم- مبارك باشه دخترم و با گفتن این حرف از كتابخونه خارج شد
وقتی چشمامو باز كردم این قطره های اشك بود كه از چشام می یومدن و با هر قطرشون فریاد می زدن.......... نه........... نه
پدرم قرار بود به مدت 4 ماه بره و بعد از اون كه برگشت منو بابك باهم ازدواج كنیم و تو این مدت نامزد باشیم .
روزی كه برای بدرقه پدرم به فرودگاره رفتیم باورم نمی شد حالا دیگه تنهام و باید تنهایی به جنگ مشكلاتم برم
وقتی بابا گفت برای ثروتش داره اینكارو می كنه برام یقین شد كه خوشبختی و یا بدبختی من براش مهم نیست.. شایدم فكر می كرد اینطوری خوشبخترم.. اما اون پدرم بود و من دوسش داشتم و فقط به خاطر اون به این وصلت تن داده بودم.
پدرم رفته بود و حالا من مونده بودم و بابك و خانوادش
عمو قادر- خوب عروس گلم احساس غربت نكنی از حالا تو دختر و عروسمی
-ممنون عمو جون ولی ترجیح می دم همون دخترتون باشم تا عروستون
عموم اخماش تو هم رفت
زن عمو- وای نازی جون بابات راست می گفت كه خیلی شوخ و شیطونیا
منم فقط یه پوزخند زدم و دنبال عمو كه به سمت ماشینش می رفت راه افتادم كه بابك دستمو گرفت
بابك- بابا اگه اجازه بدی منو نازی باهم برگردیم می خوام یكم تو شهر بگردونمش
عمو - باشه پسرم خیلیم خوبه ... هرچی باشه دیگه زنته خودت می دونی و خودش
وای خدا جون داشتم دیونه می شدم ... یه هندونه اوضاش از من بهتر بود
...من بد بخت بله رو هنوز نگفته اینا خوشونو صاحبم می دونستن خدا به دادم برسه بله رو بگم
هنوز دستم تو دستای بابك بود
-میشه دستمو ول كنی
بابك- نه نمیشه ..من دوست دارم دستات تو دستم باشه
-ولی من اصلا راحت نیستم
بابك- نازی تو از این حرفا نزن كه بهت نمیاد تو كه بزرگ شده اونوری بهت نمیاد از این چیزا بدت بیاد.
دستمو به زور از دستش كشیدم بیرون... هنوز كه ایرانی هستم خدا رو شكر زبونم یادم نرفته .. یه چیزایی هنوز حالیمه
دوباره بی توجه به حرفام دستامو گرفت و به طرف ماشینش رفتیم
می دونستم فقط دلش به اون ثروت خوشه وگرنه ، نه عاشق چشم و ابروم شده بود و نه اون دماغ عمل كردم
اره این مصیت من بودم و برگ جدید از زندگیم شروع شده بود... از بودن در كنارش احساس راحتی نمی كردم ....با مرور گذشته و چیزی كه رو به روم بود تصمیممو گرفته بودم .... من حاضر به ازدواج با بابك نبودم
****
بابك شنیدم اینورا بابات یه پاساژ بزرگ داره بریم اونجا -
بابك با غرور
اره عزیزم چرا نریم
عزیزم بخوره تو سر و اون هیكل یه لا قبات
ماشینو كه نگه داشت زودی پریدم پایین
بابك- نازی صبر كن ماشینو پارك كنم الان میام
بابشه تا تو بیای من می رم تو پاساژ-
بابك- صبر كن
ولی من به حرفش گوش نكردم و سریع رفتم تو پاساژ .........می خواستم یه مدتی كه بیرونم از دستش راحت بشم ...
سریع قبل از اینكه چشمش به من بیفته از پله ها رفتم بالا كه گمم كنه از بالا كه نگاش می كردم داشت دنبالم می گشت سرشو یه دفعه اورد بالا و منم كشیدم عقب دوباره اروم رفتم جلو دیدم هنوز داشت می گشت
چون پسر صاحب اون پاساژا بود مدام با این اون سلام و علیك می كرد .
منم از فرصت استفاده كردم و كمی جلوتر از پله ها امدم پایین و از پاساژ زدم بیرون ...
خوب بگرد اقا بابك تا جونت در بیاد ...
با سر خوشی برای خودم راه افتادم تو خیابونا و از این مغازه به اون مغازه می رفتم و جنساشونو می دیدم
به ساعتم نگاه كردم 7 بود ..... می تونستم حالا حالا ها بیرون باشم .. اگه مشكلی هم پیش می یومد عمو تقصیرارو می نداخت گردن بابك ....كه مواظبم نبوده
یعد از یه ساعت خیابون گردی احساس گشنگی كردم سر چرخوندم ببینم جایی پیدا می كنم كه دلی از عزا در بیارم یا نه
كه چشمم خورد به یه پیتزا فروشی
یه پیتزا مخصوص سفارش دادم ... منتظر شدم تا اماده بشه تو همین حین هم با گوشیم ور می رفتم
دلم می خواست با كسی حرف بزنم .....همینطور كه داشتم با گوشیم ور می رفتم یاد سحر افتادم
سحر دوست قدیمیم ....كه تو همسایگیمون بود و همیشه باهم بازی می كردیم .....دو سال اولی كه رفته بودم مدام برام نامه می نوشت و منم جوابشو می دادم اما به مرور همدیگرو فراموش كردیم نمی دونم چرا ...
و این نامه نگاریا یهو قطع شد ...وقتی اخرین نامه رو براش فرستادم دیگه جوابی ازش نگرفتم
شماره خونشونم یادم نمی یومد كه لااقل زنگی بزنم و حالی بپرسم ... دستمو زیر چونم گذاشتم و به بیرون نگاه می كردم كه پیتزامو اوردن
بفرماید خانوم
ممنون
یه تیكه از پیتزا رو برداشتم و گاز زدم
خوب خره برو محل قدیمتون حتما هنوز اونجان ... با خوشحالی و ذوق اینكه الان می رم محل قدیمی و سحر و می بینم پیتزامو تند تندخوردم
نمی دونستم باید از كجا برم .....برای همین بهترین كار این بود كه یه اژانس بگیرم تا منو مستقیم برسونه اونجا
وقتی ادرسو دادم به راننده اژانس
راننده - ادرستون اینه
بله-
راننده - اینجا ها كه خانوم اسماشون عوض شده
- اخه من تازه از خارج امدم .... این تنها ادرسیه كه دارم... یعنی الان نمی دونید كجا باید بریم
راننده - چرا ولی باید ببینم همونجا هایی هست كه فكر می كنم یا نه
-خیلی طول می كشه كه برسیم
راننده - با این ترافیك احتمالا كمی طول بكشه.... عجله كه ندارید
نه -
دست به سینه شدم و به صندلی تكیه دادم
بعد از گذشت 1 ساعت اینور اونرو رفتن و پرسشای مداوم راننده از راننده های دیگه به محلمون رسیدیم .
خدای من چقدر تغییر ....دیگه خبری از اون كوچه ی پر دارو درخت نبود ...حالا شده بود خیابون با یه عالمه ساختمونای رنگا وارنگ ....كه بینشون خونه هایی ویلایی هم به چشم می خورد
بعد از حساب كردن كرایه ....نگاهی به خیابون انداختم ..سعی كردم خونه خودمونو پیدا كنم یه خونه ویلایی بزرگ كه توش پر بود از درخت با یه استخر بزرگ ...اما چنین خونه ای رو پیدا نكردم .خونه سحر رو هم نمی تونستم پیدا كنم .
سعی كردم به یاد بیارم دقیقا كجام ولی با این همه تغییرات امكان نداشت . یعنی سحر اینا هم از اینجا رفتن ؟
خسته از گشتن روی پله ی خونه ای نشستم تا نفسی تازه كنم گوشیم هزار بار زنگ خورده بود.... همشم از طرف بابك بود .
چندتا هم اس زده بوده ........كه كجایی ..........بگو دارم از نگرانی دیونه می شم .
فامیلیه سحرو فراموش كرده بودم ...واقعا دوستای باحالی بودیم فقط از دوستیمون اسمشو یادم مونده بود
سحر یه دختر ریزه میزه شیطون بود .... كه زمین و زمانو بهم می ریخت .
بهتره از یكی دو نفر سوال كنم شاید بدونن دنبال كی می گردم .اما مگه ادم پر می زد تو اون خراب شده....
بازم بابك داشت زنگ می زد به گوشی خیره شدم
- نترس پولاتو از دست ندادی... می خوام یكم چربیاتو اب كنی...... خودم میام خونه
ببخشید خانوم
سرمو اوردم بالا
یه دختر نسبتا خوشگل و با نمك رو به رو وایستاده بود
-بله
دختر- شما جلوی در خونه ما نشستید اجازه می دید من برم تو
-اوه ببخشید
از جام بلند شدم كه بره تو ...داشت تو كیفش دنبال كلید می گشت
-ببخشید خانوم
دختر- بله
-می خواستم بپرسم شما یه همسایه ندارید كه اسم دخترشون سحر باشه
بهم خیره شد
دختر- سحر چی؟
فاملیشو نمی دونم..........فقط می دونم تك فرزنده و پدرشم شركت داره یعنی داشت الانو نمی دونم
دختر- شما چیكارشون می شید؟
-خانوم می شناسیدش
دختر- شناختن كه اره می شناسمش
خوشحال شدم.......... میشه ادرسشو بهم بدید
دختر- نه
-چرا
دختر- چون الان جلوی درب خونشون وایستادید
اینجا-
دختر- اره
-می گید زنگشون كدومه
دختر- نیازی به زنگ نیست
-ای بابا چرا
دختر- چون داری با خود سحر حرف می زنی
-نه بابا.....سحر خودتی؟
سحر- فكر كنم امروز صبح كه تو اینه خودمو دیدم سحر بودم الانو نمی دونم
یه ضربه محكم زدم پس گردنش ... تو هنوز ادم نشدی ...
دردش امد و دستشو گذاشت پشت گردنش و با حالت ناراحت و عصبی....ببخشید شما؟
-خیلی خری منو نمی شناسی
سحر- درست صحبت كنید
-نه بابا كلاستم رفته بالا
سحر- شما؟
-اون مخ مورچه ایتو كار بنداز
سحر- مخم داره كار می كنه ولی چیزی یادم نمیاد
-هی می خوام بهت فحش ندم خودت نمی زاری كه
بازم نگام كرد
-خره منم.... نازی ... نازی لوسه....
دیدم داره با چشای گشاد بهم نگاه می كنه
-دیونه جان.... نازنینم.... نازنین محتشم..
یه كشیده محكم خوابوند دم گوشم
بی شعور چرا می زنی ..-
سحر-.این برای اینكه به هر كی كه می رسی نزنی پس كلش ....هنوز این عادت خركیتو فراموش نكردی ...
یكی دیگه خوابوند دم گوشم.... اینم برای اینكه تا حالا كدوم گوری بودی بی معرفت و خودشو انداخت تو بغلم و تمام صورتمو غرق بوسه كرد .
سحر- نازی نازی بی معرفت چرا هر چی برات نوشتم جواب ندادی
-هوی هوی ارومتر مثل اینكه باید من شاكی باشم نه تو ...تو دیگه جوابمو ندادی
سحر- باور كن من برات می نوشتم ولی دیگه نامه ای از طرف تو به دستم نرسید ............چه قدر عوض شدی
-اره تو هم عوض شدی ...زشت بودی زشتر شدی
محكم كوبید پس گردنم ... زشت خودتی.... جوجه اردك زشت ....
- پس یعنی الان خوشگلم دیگه ....بلند خندید دستمو كشید.... بدو بریم تو... مامان ببینتت.. خیلی خوشحال میشه
-خونتون چرا انقدر عوض شده ..
سحر- تو توی این 10 سال شدی یه دراكولا می خوای خونمون عوض نشه
-استغفرالله از دست تو بذار دهنم بسته باشه
سحر- باشه بچه مودب.... بدو كه كلی حرف باهات دارم
سحر شده بود یه خانوم به تمام معنا و از شیطونیاش چیزی كم نشده بود.
مادرشم مثل همیشه بود فقط كمی چهره اش شكسته تر شده بود...مادرش تا منو دیدی كلی دوق كردو از بی وفایی من گفت كه چرا یهو فراموششون كردم .
بعد از كلی حرف و شوخی سحر منو برد تو اتاقش
سحر- نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود...كی برگشتید ایران؟... راستی بابات كو ؟...... چی شد امدی اینجا؟ ... درس خوندی؟ ....ازدواج چی ؟ ازدواج كردی ؟
-اوه بابا یواشتر چه خبرته
منم قد یه گردو دلم برات تنگ شده بود ....با مشت زد پهلوم ...
سحر- بی مزه اندازه یه گردو
- خیلی خوب چون تویی اندازه یه گاو ...
داستاشو مشت كرد و اورد بالای سرم ..... منم دستمو بردم بالا... باشه باشه شوخی كردم
-خیلی دلم برات تنگ شده بود..... قبل از عید امدیم ایران
سحر- قبل از عید امدی و حالا داری میای اینجا؟
بابا قضیه اش مفصله بعد ا برات می گم-
بابام الان ایران نیست-
سحر- پس تو الان كجا زندگی می كنی
- خونه عموم ....امدم كه خیر سرم برای همیشه بمونم.....درس هم نخوندم یعنی ادامه ندارم ...ازدواجم كه...
سحر- ازدواجم كه چی؟
-خودت چی؟
سحر- خوب وقتی حرفو عوض می كنی.... یعنی نمی خوای جواب بدی ....منم اصراری نمی كنم چون می دونم تو دلت نمی مونه و زودی بهم می گی
من كه سال دوم رشته زبانم
هنوز شوهر نكردم با خنده ادامه داد عوضش كلی دوست پسر دارم خواستم دوباره بزنم پس كلش
سحر- هوی نزن.... گردن غاز كه نیست ...هی می زنی
با گفتن این حرف افتادیم به جون هم و تا می تونستیم همو زدیم
اخه عادتمون بود ...از همون بچگی هم برای ابزار علاقه به هم دیگه سر و دست همو می شكستم
پدرش برای یه سفر كاری رفته بود شهرستان ...دلم می خواست شب اونجا می موندم ولی می ترسیدم كه عموم به بابا اطلاع بده كه نیستم و دوباره دردسر تازه ای برام ایجاد بشه 
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:43 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]